دل نوشته ها

مرورگذشته هاواندیشیدن به فرداها

دل نوشته ها

مرورگذشته هاواندیشیدن به فرداها

شرمندگی!!!

مادرجان شرمنده ام - ببخشیدپسرم- باعث زحمت شما شدم - نفهمیدم چطورشدخوردم زمین انگاردستم شکسته   چیزی نیست می تونم تحمل کنم به خودت زحمت نده انشاءالله می ریم ایران پیش دکترگچ می گیره ...................

تقریبا60-70سال سن داشت حرفاش که سرشارازمحبت ومهربونی بودمثل تیری به قلبم می نشست وخودم راپیش اوخیلی حقیرمی دیدم وقتی که دستش راباپارچه ای به گردنش آویزان کردم صدای برخورداستخوانهای شکسته بازویش گواه صبروتحمل زیادش بود.

گاهی زیرلب زمزمه ای می کرد:ازخداخواسته بودم وقتی رسیدم کربلا((بمیرم))

خدایا..................................................................................................................................................................
نظرات 1 + ارسال نظر
فارابس پنج‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ http://WWW.FARABESS.BLOGFA.COM

چی بگم؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد